آمده بود که ریس فدراسیون بسکتبال با هدف جلب رضایت مسوولین باشگاه ممفیس برای مرخصی داده به حامد حدادی جهت حضور در بازی های اسیایی به آمریکا سفر کرده۰

این پست را به سبک قصه های رادیویی ظهر جمعه بخوانید۰

یه روز توی کشور فرنگستون یه معلمی اسم لیونل هالینز که اهل ده ممفیس بود میره از یک کشور که هیچی ازش نمیدونست یک بازیکن بسکتبال میخره. واسه عقد قرار داده با این بازیکن باید با وزارت بازرگانی فرنگستون دست به یقه بشه چون فرنگستونی ها حق معامله با اون کشور اون بازیکن رو ندارن. با هزار ریش گرو گذاشتن و شیتیل دادن و از این حرفا قضیه رو به خیر ختم میکنه . بعدش می فهمه که بخاطر محل تولد این بازیکن نمیتونه براش ویزای چندبار ورود بگیره که به همراه تیمتون حتی بتونه بره با ده بالا بازی کنه. پیش خودش میگه «بی خیال عوضش این جوون اینده داره» هربار که این بازیکن از فرنگستون خارج میشد برگشتنش با کرام الکاتبین بود۰ همین دست اخری توی کشور خودش گرفتار شده بود و نمیگذاشتن بیاد بیرون۰ بعدش هم که تازه میرسه سر تمرین یهویی از اون ور اقیانوس یه نامه میاد که نوشته

برادر مکرم٫ لیونل هالینز

سلامٌ علیکم٫ در راستا اهداف کلانٍ سازمان محترم تربیت بدنی و کمیته ملی المیبک از بالا دستور اومده که بسکت توی گوانگجو مقام نیاره ُدََهَن مَهَنتون صافه. خواهشتتا با همانگی با واحد های مربوطه سازمان  و با حضور شفاف خود مراتبِ مرخص کردن یکی از بازیکنانتان را که جمعی این واحد است را رله بفرمایید که اوضاع خراب است ٫
سنگین. شیرینی بچه ها فراموش نخواهد شد و از شرمندگی شما در خواهیم امد۰

 لیونل هالینز هم از همه جا بی خبر مترجمی را پیدا نمی کنه که بتونه از مفهوم این نامه سر دربیاره٫ نامه را روانه سطل اشغال میکنه. یکروز که شاگرداش رو دور خودش جمع کرده بود و داشت قصه دیو سه سر میامی هیت براشون تعریف میکرد ناگهان صدای کلون در باشگاه رو میشنوه. وقتی میره ببینه کیه داره پاشنه در رو از جا درمیاره میبینه یک اقای جا افتاده که از وجناب و سکناتش پیداست که روزی دست به توپش خوب بوده میگه من همونم که نامه اش رو انداختی تو سطل آشغال ٫ حالا اومدم اجازه بازیکنمون رو بگیرم ببرمش. لیونل هالینز بنده خدا که جلوی صاحب باشگاه شرمنده یک میلیون و خورده ای دلاری که به اون جوون حقوق میده ٫ میگه: دادش مگه اینجا شهر هرته ٫ بازیکن خریدیم٫ اختیارشو داریم! ما نفهمیدیم این بازیکن ما ماست یا پشت قباله ملک پدری شماست. بفرمایید خدا روزی تونو جای دیگه حواله کنه۰

 آن آقای جا افتاده با دست خالی و دل پر از غصه رونه شهرش میشه و زیر دل دعا میکنه همه مردم ممفیس به عاقبت الویس دچار بشن. ولی اینجا آخر قصه ما نیست. اون آقای جا افتاده وقتی میرسه شهرش و میبینه وضع تیمش قمر در عقربه و بد خواهان سیاه دل ٫چپ و راست پیغام میفرستن که: گوانگجو که برگردی ریاستت تمومه. اون هم یهویی قاط میزنه و با کبوتر نامه بر برای اون جوون بسکتبالیست پیغام میفرسته : بچه با زبون خوش بلند شو بیا و مرده شود اون ان بی ای نکبتتون رو هم ببره۰

حالا٫ جوون قصه ما مونده سر دوراهی خیر و شر۰

قصه ما به سر رسیده و دو روز دیگه بیشتر به بازی های گوانگجو نمونده

Posted
AuthorKaran Makvandi